بوی صلح آورِ یک تکه نان گرم

ساخت وبلاگ
"پنج سالم که بود با دخترهای فامیل مدرسه می‌رفتم. ماه رمضون، به خانواده‌هامون می‌گفتیم روزه‌ایم و حاضر نمی‌شدیم توی خونه غذا بخوریم. اما از کنار نونوایی که رد می‌شدیم، بوی نون مستمون می‌کرد. نفری یه نون می‌خریدیم و روی سکو، زیر سایه‌بون، می‌ایستادیم و با این تصور که خدا ما رو نمی‌بینه نون می‌خوردیم."

چند روز‌ پیش، از همون نونوایی و از همون نونوا، که حالا یه پیرمرد شده، نون خریدیم. و من روی همون سکو، زیر همون سایه‌بون ایستادم و تلاش کردم خودم رو جای مامانِ پنج ساله تصور کنم.

مامان اینجا بیشتر از جنگ، مهاجرت و سختی‌هاشون می‌گه. و من اون روز خودم رو" مامان" دیدم. و با یادآوری خاطراتش بغض کردم.

مادربزرگ و پدربزرگ، نسل مامان و دایی‌ها، نسل من و خواهربرادرم، نسل بچه‌های دختردایی‌ها... ما همه هنوز درگیر نتایج جنگیم. همه، خواه ناخواه، "وطن" و "زبان مادری" رو گم کردیم. این ساده‌ترین و پیش پا افتاده ترین دردیه که به ارث بردیم. 

+ اینجا گیرافتادن من هم نتیجه‌ی همونه. غیر اینه؟

+ برای همسن دعا می‌کنم جنگ نشه. هیچ جای جهان جنگ نشه. هیچ جا.

+ اینکه من بیفتم وسط یه جنگ جدید... وحشتناکه. اما اینکه مامان یا مادربزرگ دوباره اون خاطرات رو تجربه کنن. وحشتناک‌تره. اینطور نیست؟ 

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 102 تاريخ : چهارشنبه 25 ارديبهشت 1398 ساعت: 19:54