چند روز پیش، از همون نونوایی و از همون نونوا، که حالا یه پیرمرد شده، نون خریدیم. و من روی همون سکو، زیر همون سایهبون ایستادم و تلاش کردم خودم رو جای مامانِ پنج ساله تصور کنم.
مامان اینجا بیشتر از جنگ، مهاجرت و سختیهاشون میگه. و من اون روز خودم رو" مامان" دیدم. و با یادآوری خاطراتش بغض کردم.
مادربزرگ و پدربزرگ، نسل مامان و داییها، نسل من و خواهربرادرم، نسل بچههای دخترداییها... ما همه هنوز درگیر نتایج جنگیم. همه، خواه ناخواه، "وطن" و "زبان مادری" رو گم کردیم. این سادهترین و پیش پا افتاده ترین دردیه که به ارث بردیم.
+ اینجا گیرافتادن من هم نتیجهی همونه. غیر اینه؟
+ برای همسن دعا میکنم جنگ نشه. هیچ جای جهان جنگ نشه. هیچ جا.
+ اینکه من بیفتم وسط یه جنگ جدید... وحشتناکه. اما اینکه مامان یا مادربزرگ دوباره اون خاطرات رو تجربه کنن. وحشتناکتره. اینطور نیست؟
MoonFesta...برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 102