افتاده بود روی مبل و به وحشتناک ترین شکل ممکن زجه میزد. این صدا من رو به یاد ختم پدربزرگ میانداخت. صورتش رو با شال مشکیش پوشونده بود و زیر لب به کوردی چیزهایی میگفت که متوجه نمیشدم. برای یک آن ترسیدم.
خواب دیده بود. خواب مادرش رو؛ زنی که سالها قبل فوت شده بود. از زبان مادرش شنیده بود: خدیجه، چرا پیش من نیومدی؟
این خواب رو نشونهی مرگ خودش تعبیر کرده بود. پس افتاده بود روی مبل و زجه میزد. به بدترین شکل ممکن.
به لرزش بدنش، به تصویر تار صورتش از پشت شال مشکی خیره شده بودم و با خودم فکر می کردم: چرا یک زن هشتاد و اندی ساله باید اینقدر از مرگ بترسه؟
بعد یاد تمام زمزمههای زیرلبیش موقع درد افتادم: دالگه...دالگه...دالگه...
مادر...مادر...مادر...
مگر نه اینکه با هر درد مادرش رو صدا میکرد؟ مگر نه اینکه مادرش زن بزرگ و تنومندی بوده که تمام خانواده رو روی انگشت کوچیکش میچرخونده؟!
اگر باوری به دنیای پس از مرگ وجود داره، پس چرا دیدار مادر، برادر، خواهر، همسر و فرزند نباید اشک شوق به دیده بیاره؟
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 118