دوست ندارم بابا رو ببینم. ازش متنفرم؛ این رو با یقین میگم. از تلفن زدنهاش، استرس و تشنج بعد از اون میترسم. از کارهای اداری متنفرم. از اینکه کاری از دستم برنمیاد عصبیم. از فکر شروع دانشگاهها حالم به هم میریزه.
باید چیکار کنم؟ کی تموم میشه این خستگی؟ کی دوباره چشم هام رو توی اتاق تاریکم باز میکنم و پشت میز قدیمی و دوست داشتنیم میشینم؟ کی دوباره غیبت کردنهای مادربزرگ خستم میکنه و کی قراره با شنیدن صدای زنگ در از جا بپرم؟ کی میتونم دوباره توی انقلاب قدم بزنم، حلیم بخورم و کتاب بخرم.
میشه کمتر از 10روز همه چی تموم شه؟ تا کمتر از 10روز دایی و مادربزرگ رو بغل کنم و ساعت 5صبح زمین و زمان رو برای دانشگاه رفتن لعنت کنم؟
MoonFesta...برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 96