از خستگی سفر 18ساعته نتونم راه برم، توی آغوش مادربزرگ و دایی پناه بگیرم و بی توجه به چشمهایی که به سختی باز میشن سریع دوش بگیرم و برم دانشگاه. اولین نفری باشم که وارد کلاس میشه. توی کلاس خالی بشینم و منتظر باشم تا بچهها دونه دونه وارد کلاس بشن و سلام کنن. آرزو و محدثه رو سخت بغل کنم و توی مسیر برگشت، بین شلوغیهای بیآرتی با معصومه، نگین و زهرا قهقهه بزنم. برای عصر با واو توی انقلاب قرار بزارم. نزدیک غروب مریم رو پیش میزبان ببینم و گیر کنم بین سیل حرفهایی که برای زده شدن هجوم آوردن. MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 29 فروردين 1398 ساعت: 20:06