چند روزه که چیزی توی معدهم نمیمونه. سرم گیج می رفت از گرسنگی. رو کردم به خواهرم: آبجی یه سیب برام پوست میگیری؟
قبل از خواهرم خاله دست به کار شد. توی یک دقیقه یک سیب قاچ شده به قشنگ ترین شکل ممکن جلوم بود. خندیدم. یاد بچگیام افتادم. خاله با سیب برام قو درست میکرد.