همیشه اولین کسی که توی جمع بغض میکنه منم. همیشه از جام بلند میشم و چند لیوان آب سر میکشم تا قورت بدم بغضی که رو به منفجر شدنه. اون روز اخم کرده بود و من قلبم با چروکهای پیشونیش چروک شده بود. داشت حرف بابا رو نقض میکرد. میگفت: من خودم دیدم که از خونه انداختتون
بیرون. من و خواهرم رو میگفت. گفتم: آره. من رو هل داد. چروک های پیشونیش عمیق تر شد و زیر لب زمزمه کرد: دیدم. نشنیدم خواهرم چی گفت. داشتم پنجمین لیوان آب رو سر می کشیدم. بغض گلوم غرق نمیشد. دوباره نشستم روبهروش. نگاهم کرد. چی میگفت؟ عذاب وجدان داشت؟ چرا؟ فکر میکرد خواهرزاده هاش رو از پدر داشتن محروم کرده؟ پدر؟ اینبار فرصتی برای سرکشیدن هیچ لیوانی نبود. صدای هقهق من دوباره حالش رو بد کرد. ساکت شد. تمام صورتش رو اخم برداشت و ازم خواست گریه نکنم. درست مثل دوبار قبل. لابهلای هقهق هام تلاش کردم بهش بفهمونم چقدر مدیونشم و عذاب وجدان چیزیه که هرگز نباید تجربهاش کنه. هرگز نباید تجربهاش کنه...
بابا میتونه خونه رو داشته باشه، میتونه تنهاییش رو داشته باشه، میتونه تمام ماگهای بینظیر من رو برای خودش داشته باشه. بابا میتونه تمام دنیا رو داشته باشه. من دایی رو دارم. به جای همهی بیپدری ها، من دایی دارم.
MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 183 تاريخ : جمعه 25 آبان 1397 ساعت: 11:51