برادرم برای آروم کردن عصبانیتش از خونه زد بیرون تا قدم بزنه. ما سه نفر موندیم. برای خالی کردن خودمون ناسزا گفتیم. لعنت کردیم. اما آروم نشدیم. مامان آروم نشد. بهش گفتم که گریه کنه. اشکهای خودم سرازیر شده بودن. مامان گریه کرد و ما بغلش کردیم.روی هر کدوم از ما نوع متفاوتی از فشار عصبی وجود داره اما چیزی که بین هممون مشترکه، سرچشمهی اون فشاره. سرچشمهای که ما توی حذف کردنش از زندگیمون همنظریم. , ...ادامه مطلب
دایی نون از دانمارک با مادربزرگ تماس گرفت. همزمان به واتساپ مامان زنگ زد و به کمکش تونستیم با مادربزرگ صحبت کنیم. هرچی از روز رفتن دایی نون بیشتر میگذره فامیل بیشتر کنار مادربزرگ موندن رو میپیچونن. مادربزرگ از تنها خوابیدن توی اون خونه دو طبقه میترسه. و من حالا، تا یکشنبه شب که قراره وارد خونه شم و مادربزرگ رو در آغوش بگیرم، نگرانشم. خیلی نگرانشم. , ...ادامه مطلب
عادت به درس خوندن نداشتم. همیشه درسها رو بلد بودم. همه چیز رو حسی حل میکردم. یک بار خوندن سطحی درسها باعث میشد توی کلاس بهترین باشم.اولین بار که ساعت ها برای یه درس وقت گذاشتم و نتیجه ای نگرفتم ا, ...ادامه مطلب
به لطف این حافظهی بی معرفت، حالا حتی تصویر کودکی هامون هم برام تار شده. رفیقِ قدیمیِ من، یعنی چقدر عوض شدی؟ چقدر قد کشیدی؟ من خیلی عوض شدم. اما هنوز می تونم برات کتاب بخونم. صدای من رو یادت هست؟ وقتی لبهی پنجره نشسته بودیم و من برات "65داستان شیرین" که هیچ کدوم شیرین نبودن رو می خوندم. راستش رو بخوای، من صدات یادم, ...ادامه مطلب
سوم ابتدایی موقع انضباط دادن. وقتی خانم کبیری گفت اشواق می خواد نویسنده و نقاش بشه... خانم فکری، ناظم مدرسه، چی گفت؟ گفت اشواق هنرمندمونه.ده سال گذشته. از بیرون اومدم و دیدم معصومه استوری رو ریپلای زده بود. نوشته بود استاد امروز حالت رو پرسید. می گفت تعریف کردیم که دیشب داشتی کوزه رنگ می کردی. و گفتیم چقدر هنرمندی.حق داشتم ذوق کنم، نداشتم؟ + چقدر خوشحالم که اینطور دیده میشم. ❤️, ...ادامه مطلب
گریه می کرد. می گفت من بیدار بودم و صداش رو شنیدم. اما از عمد نرفتم شیر آب رو براش باز کنم. می فهمید؟ شیر آب! گریه می کرد! و من لابد خونخوار عوضی داستان بودم... + دایی هرگز برای اون یه خونهی دوبلکس نمی گرفت. کاش یکم کمتر منت بزاره، کمتر آزار بده و کمی شعور داشته باشه.+ خدایا به من پول و توانایی گرفتن یه خونه بده. از منت و آزارهای بابام و مادربزرگم خستم., ...ادامه مطلب
به عکس سیاه و سفید پدربزرگ نگاه می کنم. به کروات و سبیل پرپشتش. به ابروهای کلفتی که دقیقا چهرهی دست نخوردهی خودم رو به یادم میاره. بغض می کنم و دلم میگیره. من چی یادم میاد از پدربزرگ؟ جز عرق چین، ع, ...ادامه مطلب
3 شب قبل از خواب ساعت رو روی 5 و نیم تنظیم کرده بودم. زنگ نخورده بود. ساعت 8بیدار شدم. زمین و زمان رو لعنت فرستادم و بعد از چند لحظه زدم زیر گریه. چند دقیقه اشک ریختم. جلوی هق هقم رو گرفتم تا کسی متوجه نشه. دستمال رو برداشتم و فین کردم. تموم شده بود. آروم شده بودم. برچسب ها :,ساعت,صبح،,یکشنبه,خرداد ...ادامه مطلب
مذهبی؟ یک زمانی بودم. یک زمانی از اون دست مذهبی های خیلی خشک بودم. آهنگ قساوت قلب می آورد، روسریم 6دور دور سرم می چرخید و یک تار موی بیرون زده روانیم می کرد. نماز و روزه به جا بود هرگز قضا نمی شد. چند سالم بود؟ خنده داره اما 8_9سال شاید. توی همون سال ها کم کم تغییر کردم. مسیر عجیبی رو طی نکردم. فکر می کنم فقط سال به سال ذهنم بازتر شد. اول از خواهر و برادرم الگو گرفتم. یادم نمیاد چی شدم. اما مذهبی ,امروز ...ادامه مطلب
+ باد پنکه میپیچه لای موهای بازم، چشمام رو می بندم و به فکر فرو میرم... "سختی کشیدن" از نوع جدیدی رو قراره تجربه کنم. + سکوت خونه، صدای پنکه و صدای تایپ برادرم... چقدر پر از آرامشه.+ خیال پردازی، خیال پردازی... چه چیزی از خیال پردازی عزیزتر؟ , ...ادامه مطلب
میبینی حالش بده. بین این همه آدم به تو پناه آورده و داره برات از درداش میگه. نمیتونی با این چند کیلومتر فاصله بغلش کنی، نمیتونی بری ببینیش، نمیتونی کنارش بشینی و باهم زار بزنین.یه شهر دیگست.حتی اونقدر ازاد نیستی که ببریش کافه و ناراحتیاشو با یه فنجون چایی بشوری و ببری. حتی نمیدونی چی باید بهش بگی. چی باید بگی؟ به چه درد میخوری؟ دوستیت رو چطور قراره بهش ثابت کنی؟ عزیز بودنش رو چجوری باید بهش بفهمونی؟ + وقتی چشمات از شدت ناتوان بودنت خیس میشن., ...ادامه مطلب
خواب دیدم مادر شده ام. کودکم را بغل کرده بودم و می جنگیدم برای داشتنش. و می جنگیدم برای اثبات مشروع بودنش! مادرشده بودم. تمام وجودم شیرین شده بود؛ مادرشده بودم...از خواب پریدم. کسی در آغوشم نبود. + من مادر نمیشم...؟! پذیرفتمش.+8شهریور,مادر,مادر قلب اتمی,مادرم,مادر ترزا,مادربزرگ,مادريت انك اناني,مادرانه,مادر زن,مادر پسر,مادر به انگلیسی ...ادامه مطلب
هربار که توی اون خیابون قدم میزدم دست هام جیب های بی پولم رو محکم فشار می داد. هربار ذهنم برای آیندش نقشه ها می کشید. برای روزی که بتونه راحت توی این خیابون قدم بزنه و خرید کنه. شنبه نه خیلی راحت، اما قدم زدم و خرید کردم. جیبم پر شد از وسیله های رنگارنگ و دستم اینبار نتونست اون جیب بزرگ رو محکم فشار بده. این پست خوانده شود: دست و پای آرزو هاش از اون چشم های کوچیک بیرون زده بود... ,یک قدم به جلو,مصیر یک قدم به جلو ...ادامه مطلب