عادت به درس خوندن نداشتم. همیشه درسها رو بلد بودم. همه چیز رو حسی حل میکردم. یک بار خوندن سطحی درسها باعث میشد توی کلاس بهترین باشم.
اولین بار که ساعت ها برای یه درس وقت گذاشتم و نتیجه ای نگرفتم اول دبیرستان بود. امتحان کلاسی ریاضی. تا صبح درس خوندم و نخوابیدم. همهی سوال ها رو حل کردم. ولی 7 شدم. گریه کردم. تلاشهام ذرهای نتیجه نداده بود.
بلد نیستم زبان رو مثل آدمهای دورم یاد بگیرم. و دانشگاه از من میخواد که سبک یادگیریم رو تغییر بدم. تلاش کردم. گرامر حفظ کردم. فعل، فاعل، قید و...
خیلی تلاش کردم. خیلی زیاد. و حالا دلم می خواد گریه کنم. نتیجه نگرفتم. 14.5 نمره ای نبود که من براش زحمت کشیده بودم.
ناراحتم. خیلی ناراحتم. به خودم شک کردم. به تواناییهام. به استعدادهایی که باور می کردم دارم.
دلم میخواد برگردم به هفت سالگی، به روزهایی که دستهای گرم مامان رو می گرفتم و تمام مسیر مدرسه این جمله رو ازش می شنیدم: "تو باهوشی، یه نابغهای، همهی بچههای من نابغهان." دلم میخواد برگردم به روزهایی که این جمله رو باور داشتم.
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 110