به عکس سیاه و سفید پدربزرگ نگاه می کنم. به کروات و سبیل پرپشتش. به ابروهای کلفتی که دقیقا چهرهی دست نخوردهی خودم رو به یادم میاره. بغض می کنم و دلم میگیره. من چی یادم میاد از پدربزرگ؟ جز عرق چین، عصاش و عینک ته استکانیش. دقیقا چی ازش توی ذهن من به جا مونده؟ برای چی توی خواب و بیداری این شدت از عشق و دلتنگی رو براش میفرستم؟ خاطرات من از پدربزرگ تنها چند تصویر محو و غبار گرفته اند. تصاویری که حرکت نمی کنن. تصویر بالشت بزرگ و رادیو، که خاطرم نیست چه رنگی داشتن، تصویر یک سر طناب توی دست هاش و منی که از روی طناب میپرم. چه تصویر عجیبی... بابا چطور اجازه داده بود من بپربپر کنم؟ لذتی که تمام زندگیم به خاطر همسایه ها ازش محروم بودم. محاله این تصویر واقعیت داشته باشه. محاله من این لذت رو تجربه کرده باشم. درست مثل لذت درآغوش گرفته شدن توسط یک مرد. پس چرا خودم رو توی آغوش پدربزرگ می بینم؟ برای چی به یاد میارم که کنارش نشستم و ماهی خوردم؟ چرا یادم میاد اولین بیسکوییت تلخ کاکاویی کرمدار زندگیم رو از دست های پدربزرگ گرفتم؟ شاید پدربزرگ قوانین بابا رو میشکسته. من پدربزرگ رو یادم میاد. اما چقدر از این به یادآوردن واقعیت داره؟ واقعا پدربزرگ توی اون گرما، کنار اون مغازه دار نشسته بود؟ چرا پدربزرگ ذهن من صدا نداره؟ اگر این عکس ها زاییده خیال منن چرا الان از دلتنگی براش دارم گریه می کنم؟ چرا این تصاویر خیالی انقدر پر از احساسن؟ چرا انقدر زنده نفس میکشن؟ من صدای نفس هام رو توی آغوش پدربزرگ می شنوم و گرمای دست پدربزرگ رو روی کمرم احساس می کنم. چرا گریهام بند نمیاد؟ میدونم که واقعیت داری. میدونم که تو فقط پدربزرگ خیالی من نیستی. تو هستی و یک شب به خواب من میای... MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 121 تاريخ : سه شنبه 23 مرداد 1397 ساعت: 19:40