از دیدن دسته جمعی برره تا برنامه ی هفت امشب

ساخت وبلاگ
صبح ها با شوق و ذوق از خواب بیدار می شدم.ماجراجویی های یک قطره ی آب رو می دیدم،موش هایی که سفر می رفتن: امیلی و برادرش و موش صحرایی که آدم بد داستان بود، ماهی رنگین کمان...
ناهار می خوردم، مامان موهای بلندم رو شونه می کرد، هنرمندانه حصیری می بافت و بعد به کردی برام شعری رو می خوند که مادربزرگش اعتقاد داشت باعث بلندتر شدن مو میشه. می خوند و روی لب هاش یه لبخند غمناک نقش می بست.
من می خندیدم و خودم رو با موهای بلند تا زانو تصور می کردم درست مثل خاله ی سحر، دوست آبجی، که موهای تا زانو داشت و توی هند زندگی می کرد.
ظهر شده بود. داداش هنوز مدرسه بود و آبجی هم تازه از خونه بیرون رفته بود. بابا اون روزها سرکار می رفت و خونه همیشه مرتب و تمیز بود. من لباس هام رو می پوشیدم مامان کتابم رو می گرفت و ازم درس می پرسید. دکمه ی استارت من زده می شد و مثل ضبط جواب همه ی سوال هارو کامل و بی نقص می گفتم. اون روزها نابغه بودن خودم رو قبول داشتم. مامان همیشه بهم می گفت و من همیشه باور می کردم. مدرسه فلکه ی دوم بود و 20 دقیقه ای راه. کنار مامان راه می رفتم و هرچیزی که می گفت انجام می دادم:" از در میزنی بیرون بسم الله بگو. حالا دعایی که میخونم رو پشت سر من تکرار کن." به کوچه پس کوچه ها که می رسیدیم صدای اذون رو می شنیدیم. زمزمه ی زیر لب مامان موقع شنیدم الله اکبر همیشه برام مثل یه راز بود. مدرسه خوب می گذشت، همیشه خوب بود. و مامان همیشه دم در مدرسه منتظرم بود. مامان گوش می شد و من تمام اتفاقات روز را تعریف می کردم.
شب های امتحان فقط از فکر درس خوندن خسته می شدم اما ذوق داشتم برای پرسش های مامان. کتاب رو بهش می دادم و با کلی اصرار ازش میخواستم ببینه درس نخونده چقدر بلدم؟ اون روزها همیشه بلد بودم.
شب ها با مامان سوار اتوبوس می شدیم، خیابان شهادت، کوچه ی توکلی: مادربزرگ منتظرمون بود. از بعد از فوت پدربزرگ خونه ی مادربزرگ هیچ وقت حس قبل رو نداشت. اون شکوه، اون گرما و دورهمی ها تموم شده بودن. حالا مادربزرگ بود، تنها، و ما که بهش سر می زدیم. مادربزرگ که همیشه فشارش بالا بود. گه گاهی به بابا بد و بیراه می گفت. و من که با همه ی بچگی ناراحتی مامان رو می فهمیدم. بعضی روزها دایی ق رو اونجا می دیدیم. بی دلیل ازش می ترسیدم، خجالت می کشیدم.
شب ها با داداش و ابجی و حتی مامان و گاهی بابا جلوی تلویزیون دراز می کشیدیم. بین 5 تا شبکه سردرگم می موندیم.
پاورچین،نقطه چین، برره و همه ی کارهای مهران مدیری بخش بزرگی از اون روزهارو برامون پر می کرد.
روزهایی که با اطمینان میتونم بگم هیچ چیز رو درست درک نمی کردم. احساسات مادربزرگ، مامان، خواهر و برادرم، بابا... حتی سریال هایی که می دیدیم.
امروز مصاحبه ی مهران مدیری رو توی برنامه ی هفت دیدم. بعد مصاحبه سیامک انصاری رو توی دورهمی.
احساس کردم دلم خیلی زیاد گرفت. و این پست نتیجه ی این دل گرفتگی بود.
احمقانست شاید؟ کودکی های من رو چه به مصاحبه ی مهران مدیری...

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 121 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 5:42