طولانی شدن مسیر خستهام کرده. قطعا وسطهای مسیر رو از سر گذروندم و حالا تو اون نقطه کلیدی هستم که باید دووم بیارم و ادامه بدم. باید ادامه بدم. باید ادامه بدم. باید ادامه بدم...
MoonFesta...برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 18
میتونم فقط میز و صندلی خودم رو رنگ کنم. بکنم این کار رو یا نکنم؟ MoonFesta...
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 12
سریع تر از این بادی که درخت روبهروی پنجره رو به رقص درآورده؛ روزها میگذرن. خندههامون که به کوتاهی لحظات شادی این درختن میگذرن. اشکهامون که بعد از وزش باد میبارن میگذرن. لکههای بارون و صدای باد اما میمونه روی ذهنِ پنجره و گوشِ درخت. بارون مینوازه و باد میرقصه. روزها میگذرن... سریعتر از این باد. خیلی سریعتر.
MoonFesta...برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 87
خورشید امشب در میان ابرها آرمیده است
فردا طوفان از راه میرسد،
سپس شامگاه و ظلمات شبانه
پس از آن سپیده دم و روشنایی مه آلود آن
و باز شبها و روزها،
دیگر زمانی نمانده که بگریزد
تمام این روزها میگذرند
از پی هم میگذرند
از سطح دریاها خواهند گذشت
از سطح کوهها
از نهرهای نقره فام
در جنگلهایی که میچرخند
به سان آوازی سردرگم
از مرگ آنان که دوستشان داریم
ویکتور هوگو
پ.ن: چون که هرقدر خام و ضعیف اما اولین ترجمه ی من از یک شعره.
MoonFesta...برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 83
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 82
چند دقیقهی پیش تولد دایی رو تبریک گفتم. براش نوشتم: همیشه سایت بالای سر اژدر جون باشه. بعد از نوشتن این جمله خندم گرفت. کی باور میکرد روزی از راه برسه که دایی کوچیکه پدر بشه؟ اژدر اسمیه که ما به شوخی برای پسری که توی راه دارن گذاشتیم. پسردایی کوچولوی من...! که تا لمسش نکنم باورم نمیشه واقعا وجود داره. تا دایی رو نبینم که پسرش رو بغل کرده نمیتونم باور کنم که پدر شده. که مسئولیت پذیر شده و حالا یه خانوادهی کوچیک سه نفره داره. چطور ممکنه باور کنم دایی کوچیکه بزرگ شده؟!
MoonFesta...برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 90
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 81
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 115
یک ماه دیگه احتمالا برای یک هفته دوباره باید برگردم. خنده داره که دارم به این فکر میکنم که چطور تیپهای قشنگ بزنم...؟! چطور جبرانِ اون دو ماه مزخرف رو دربیارم؟ و دارم لحظه شماری میکنم که شاید، شاید، شاید بشه دوباره خاله رو دید... با خاله بازار رفت، با خاله متنبی رو گشت و کنار خاله لاک زد...
MoonFesta...برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 114
دیگه برامون اون "استاد ترسناک" ترم اول نیست. در واقع دیگه اصلا استاد نیست. نه که ازش چیزی یاد نگیریم؛ نه! که حتی بیشتر از خودمون برامون دل میسوزونه و به جای بقیهی اساتید هم باهامون کار میکنه. فقط... دیگه جذبهی یک استاد رو نداره. اختلاف سنیهامون کمه. استاد، از کوچک ترین دانشجوی کلاس فقط 14سال بزرگ تره. و حالا دیگه بعد از دو سال برامون مثل یک دوست میمونه، یک برادرِ بزرگ تر. نمیشه انکار کرد که نقشش توی زندگیهامون پررنگ شده و زود به زود دلمون براش تنگ میشه.
MoonFesta...برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 104