ایستاده روی گذشته

ساخت وبلاگ
بهم گفت آدم ها برای رسیدن به چیزی که داری بهش می رسی خیلی بیشتر تلاش می کنن. اول سکوت کردم اما بعدتر دیدم من آدم سکوت کردن نیستم. بهش گفتم من کم تلاش نکردم. یک سال تمام اگر جون کندن های مدرسه نبود، 7صبح باید اداره می بودم. تابستون رو تجربه نکردم، سیر نخوابیدم، بدون هیچ پولی اداره رفتم، به اندازه همه ی خبرنگارهای دیگه جون کندم و مخفیانه کارهایی که تقی نژاد به خاطرشون پول می گرفت رو من انجام دادم. در آخر مزد من این بود که شب بهم زنگ بزنه بدترین حس و بدترین حال رو بهم تلقین کنه تا فردای اون روز همه ی چیزهای خوب از آن مبینا باشن.

روز مراسم اعتکاف که زدم به سیم آخر بارها بهم زنگ زد. بهم پیام داد و با جمله ی" یه روز باهم اینجارو ول می کنیم. اما الان پا پس نکش" نگهم داشت. چرا نگهم داشت؟ تا چند ماه بیشتر کارهاش رو بکنم و اون چند ماه بیشتر مفت خوری بکنه؟ تا چند ماه بیشتر مجبور بشم، به جای اون، خبر کسی دیگه رو به اسم کسی دیگه منتشر کنم و با عذاب وجدان بخوابم؟

بدون احتساب دوره ی آموزشی که باید تا کانون سمیه می رفتم، دوره ای که واقعا جدی براش تحقیق و مطالعه کردم، یک سال سگ دو زدم. تنها که سوار ماشین سلطانی بودم، وقتی از اون بر و بیابون ها می گذشت چند هزار بار قلبم اومد توی دهنم. وقتی خودش هم آدرس رو بلد نبود و هر دو گم شده بودیم چند هزار با ترسیده بودم؟ وقتی کنار سه تا مرد از اداره به مقصد مدرسه های دولت، شهر کوچیک خودم، سوار ماشین بودم چند هزار بار از دیدن فامیل ها و دوست های بابا ترسیده بودم؟ بعد از رفتن به مدرسه ی فامیل ها و تصادفی دیدنشون چقدر استرس گرفته بودم؟

وقتی به محض رسیدن به خونه باید خبر می زدم، وقتی دو بار در روز باید خبرهای بقیه رو ادیت می کردم و می فرستادم، وقتی مجبور شدم با حق شناس تلفنی صحبت کنم و تلاش کنم از بابا همه چیز رو مخفی کنم، وقتی کارتابل خودم رو بهم دادن اما باز باید به جای تقی نژاد خبرهای بقیه رو تایید می کردم... همه ی این مدت من سختی نکشیدم؟

سختی کشیدم. هفت صبح توی کوچه های مزخرفی که به اداره می رسید مزاحمت هم دیدم. سکوت کردم. به هیچ کس نگفتم. نگران آیندم بودم. باید با چنگ و دندون فرصت سابقه کار به دست آوردن توی 16-17 سالگی رو نگه می داشتم. و نگه داشتم. تا یک سال... تا روزی دیگه احساس کردم انسانیت درونم داره خورده می شه. وجدانی که روزهای اول باعث می شد تک تک کلمه های یک خبر رو بررسی کنم داشت می مرد. همون وجدانی که جلوی تقی نژاد وایساد تا عکس های حاجیان رو به اسم مبینایی که اون روز حتی پاش به اداره باز نشده بود نزنه روی سایت. همون وجدان خیانت دید. از الهام که اونقدر بهش اعتماد کرده بود. از خود تقی نژاد که اونقدر به جاش جون کنده بود. خیانت دید و داشت می مرد. 

وجدانم رو، انسانیتم رو ترجیح دادم. یک ماه بیشتر موندنم باعث می شد پول بگیرم، کارت استانی بگیرم... اما نموندم.

اگر این سابقه ی لعنتی رو کنار بزارم. من از روی بیکاری زبان یاد نگرفتم، از روی بیکاری کامپیوترم از بیشتر هم سن و سال هام بهتر نشد... همین چند ماه اخیر. برای درآوردن پول بیرون رفتن ها و کادوهای تولد، برای سر سوزن رسیدن به وضع ظاهریم... مگه تا صبح بیدار نموندم و از خواهرم کار نگرفتم؟ قبل از کنکور وقتی که من کار می کردم رقیب هام یا بیخیال خوش میگذروندن یا داشتن حسابی درس می خوندن.

اگر قراره یه روزی به یه جایی، هرچند کوچیک و بی ارزش، برسم برای این نیست که بخت با من یار بوده. تلاش کردم، منکر کمک های اطرافیان نیستم، اما من هم مثل مترسک سر جای خودم نایستاده بودم.

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : ایستاده,گذشته, نویسنده : moonfestao بازدید : 108 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:18