آدم ها همه حسادت می کنن. یا حداقل من از اون دسته آدم هام که از حس حسادت خالی نیستم. بزرگترین حسادت من به یکی از هم سن و سال هامه. آرزوی من توی دوران کودکی نقاش و نویسنده شدن بود. در واقع این چیزی بود که سوم ابتدایی ناخودآگاه در جواب ناظممون گفتم. بعد از اون این فکر رهام نکرد. دلیل حسادت الان جمله ی اون لحظه است. چند سال گذشته و من الان میبینم طاهره، دوست قدیمی من، کلاس نویسندگی رفته. چند وقت پیش به یاد آوردم رویای نقاش شدن هرگز برام پول نمی شه. پس باید فوتوشاب و ایلستریتور یاد بگیرم، در اسرع وقت. و این شد راهی که برای خودم رسم کردم. راه جذاب و پول دربیار زندگیم. حالا میبینم طاهره کلاس رفته و داره راه من رو طی می کنه. نه به عنوان راه اصلیش که به عنوان یه راه فرعی توی زندگیش. حسادت نداره؟
+ همیشه گفتم طاهره از سوم ابتدایی که می شناسمش تا به امروز، همیشه آدم تلاشگر و با استعدادی بوده. به هرجایی که توی زندگیش برسه لیاقتش رو داره.
+ فقط این حس که کاش من شرایط دنبال کردن اون راه هارو توی همین لحظه داشتم...
برچسب : باتلاق, نویسنده : moonfestao بازدید : 108