از اتاق انداختنم بیرون تا کادوی تولدمو اماده کنن. نزدیکای افطاره و به من گفتن املت درست کنم! کیک چرب و سنگینه و افطار و شاممون باید سبک باشه!
روی مبل دراز کشیدم و پچ پچ هاشونو از اتاق میشنوم. بابا داره قدم میزنه و من چشم هام رو بستم.
تولد ۶سالگیم رو یادمه. مامان جلوم خیاطی می کرد و من که عاشق لباس های دوخته شده بودم ازش شنیدم: دست نزن اینا مال دختر همسایه است. باور کرده بودم و دیگه به اون ها دست نزدم. تولد ۷ سالگیم با برادرم از خونه بیرون رفتم. چی خوردیم؟ یادم نیست اما میدونم یکی از هله هوله های ممنوعه ی خونه بود. برگشتیم به زور لباس ابیم که ازش متنفرم بودم، و الان می فهمم چقدر زیبا بود، رو تنم کردن و بردنم توی اتاق... پشت میز نشستم. کیک سه طبقه ی مامان پز. شیک ترین کیکی بود که تو زندگیم دیده بودم.
چشم هام رو باز می کنم. ساعت 8و 17دیقست و هنوز برای املت درست کردن زوده.
برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 119