MoonFesta

ساخت وبلاگ
خواب دیدم مادر شده ام. کودکم را بغل کرده بودم و می جنگیدم برای داشتنش. و می جنگیدم برای اثبات مشروع بودنش! مادرشده بودم. تمام وجودم شیرین شده بود؛ مادرشده بودم...
از خواب پریدم. کسی در آغوشم نبود.


+ من مادر نمیشم...؟! پذیرفتمش.
+8شهریور

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : مادر,مادر قلب اتمی,مادرم,مادر ترزا,مادربزرگ,مادريت انك اناني,مادرانه,مادر زن,مادر پسر,مادر به انگلیسی, نویسنده : moonfestao بازدید : 134 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 18:50

چطور این حس را توصیف کنم؟ نامش چیست؟ تحسین یا عشق؟ نمیدانم. اما حالم را خوب می کند. عکس هایش قلبم را به تپش وا می دارد. میتوانم خودم را در قاب عکس هایش تصور کنم. در مسجد شاه یا کنار ساگرادا فامیلیا حتی. طرح هایش زیبا نیستند از آن دسته زیبایی هایی که دلم بخواهد قلم بردارم و شروع کنم به کشیدنشان. اما زیبا حسابشان می کنم. از آن زیبایی هایی که ساعت ها خیره می شوی بهشان تا ببینی پشت این خط ها چه چیزی نهفته است؟ این رنگ آبی از کدام احساس نقاش سرچشمه گرفته؟ نگاهش به دنیا را دوست دارم. جهان را قدم می زند بدون تعصب؛ با نگاهی باز. زیبایی هارا می بیند. همان ها را هم نشان MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : حال و هوای عاشقی,حال و هوای ماه رمضان,حال و هوای مشهد,حال و هوایی داره این گمنامی,حال و هوای,حال و هوای رمضان,حال و هوای کربلا,حال و هوای حرم امام رضا,حال و هوای کنکور,حال و هوای اقتصاد, نویسنده : moonfestao بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 18:50

داشت به دایی می گفت خواهرم کلی تلاش کرد تا مزاحمش بشه. گفت همش بهش زنگ میزنه. صدای مکالمه مامان و دایی رو که شنیدم بغض کردم. اونی که گفت به دایی زنگ بزنیم من بودم...چرا اسمی از من برده نشد؟ خیلی تلاش کردم بغضمو قورت بدم. ولی خاطره ی پریشب هم اومده بود جلوی چشمم. شوهرخاله با خواهر و برادرم صحبت کرد اما نوبت من نرسید! کسی حالم رو نپرسید. دیگه ژاپنی یاد نمی گیرم. دیگه کانجی نمیخونم. با کدوم انگیزه ادامه بدم وقتی همه فکر می کنن فقط خواهرم ژاپنی بلده؟ پس فردا 17 سالم میشه اما هنوز نتونستم توی چیزی شماره یک باشم. یه چیزی که فامیل منو براش بشناسن. خواهرم بهم میگه شبی MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 5:42

هربار که توی اون خیابون قدم میزدم دست هام جیب های بی پولم رو محکم فشار می داد. هربار ذهنم برای آیندش نقشه ها می کشید. برای روزی که بتونه راحت توی این خیابون قدم بزنه و خرید کنه.

شنبه نه خیلی راحت، اما قدم زدم و خرید کردم. جیبم پر شد از وسیله های رنگارنگ و دستم اینبار نتونست اون جیب بزرگ رو محکم فشار بده.

این پست خوانده شود: دست و پای آرزو هاش از اون چشم های کوچیک بیرون زده بود...

 

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : یک قدم به جلو,مصیر یک قدم به جلو, نویسنده : moonfestao بازدید : 125 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 5:42

برای اولین بار درست و حسابی ارایش کردم یه لباس درست و حسابی پوشیدم و برای اولین بار تنهایی به یک مهمونی رفتم. یه تجربه ی کاملا جدید. لباسم زیر کفش ج پاره شد. و هیچ معذرت خواهی نشنیدم. ک از اون کشور جهنمی برگشت. تا ساعت 10 و نیم شب بیرون بودم. بدون مامان...وقتی که به عروس نگاه می کردم، دل من هم مثل خیلی دیگه از دختر ها عقد کردن می خواست. چهره ی داماد باعث می شد فکر کنم آدم خوبیه و دوست من که کنارش نشسته قراره خوشبخت بشه... وقتی پام رو از در اون خونه بیرون گذاشتم عقلم برگشت به سرم. دختری را دیدم که حاضر شده از حق درس خوندن بگذره... چند روز بعدتر شنیدم که حق خروج از خو MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : عقد قران,عقد,عقدة اوديب,عقد الجلاد,عقد الزواج,عقده ادیپ,عقده,عقد زواج,عقدة,عقد ذهب, نویسنده : moonfestao بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 5:42

صبح ها با شوق و ذوق از خواب بیدار می شدم.ماجراجویی های یک قطره ی آب رو می دیدم،موش هایی که سفر می رفتن: امیلی و برادرش و موش صحرایی که آدم بد داستان بود، ماهی رنگین کمان... ناهار می خوردم، مامان موهای بلندم رو شونه می کرد، هنرمندانه حصیری می بافت و بعد به کردی برام شعری رو می خوند که مادربزرگش اعتقاد داشت باعث بلندتر شدن مو میشه. می خوند و روی لب هاش یه لبخند غمناک نقش می بست.من می خندیدم و خودم رو با موهای بلند تا زانو تصور می کردم درست مثل خاله ی سحر، دوست آبجی، که موهای تا زانو داشت و توی هند زندگی می کرد. ظهر شده بود. داداش هنوز مدرسه بود و آبجی هم تازه از MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 120 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 5:42

خاطراتم از یاهو مسنجر بخش عظیمی از زندگیم رو تشکیل میده. شب های زیادی پای پی سی تا صبح چت کردم. با گلپر: که خیلی لوس بود. کیمیا: که درواقع هیچ وقت نقطه مشترکی نداشتیم! عاشق انیمیشن بود و بچه پولدار. با مهستی: که وقعا یادم نمیاد چی به هم می گفتیم؟! با آرش: اعتقاد داشت باید داس یاد بگیرم! و می گفت خواهر داشتن خیلی خوبه.با مریم: زن خونه دار بود. اما حسابی رفیق بود و خیلی مهربون. چت های گروهی حسابی خوش می گذشت. شبی که تیما(شقایق) تو یه گروه اددم کرد با یه عالمه دختر. تا صبح چیپس میخوردم و می خندیدم و حرف می زدم.با آدمک: اسمش محمد رضا بود. هیچ وقت نفهمیدم کی اددش کردم ک MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 119 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 5:42

همه ی ایده ها توی ذهنم جمع شده بودن و آماده بودن تا با دست هام اجرا بشن. اما این انگشت لعنتی ورم کرد، عفونت کرد و به هم ریخت همه چیز رو... با همه ی اینا این عفونتِ وقت نشناس با خودش یه حس جدید هم آورد؛ بابا که 2 بار به مامان زنگ زد. یک بار قبل از ورود به مطب دکتر. و یک بار توی اتوبوس موقع برگشت. زنگ نزده بود تا خرید گوجه و کاهو رو یادآوری کنه! نگران این انگشتِ کوچیک بود!

 

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 131 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 5:42

این روزها بیشتر توی تلگرام می نویسم. برای خودم. اما انگار این وبلاگ هر چقدر هم از داشتنش فرار کنم هنوز مال منه! هنوز گرم ترین جاست برای زدن بعضی حرف ها!

+ هندزفری کم و بیش انگار تعمیر شد. به قول خواهرم آرشیوش کردم و فعلا می ترسم استفادش کنم.

MoonFesta...
ما را در سایت MoonFesta دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : moonfestao بازدید : 112 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 5:42